My favorite place



سلام

نمیدونم چی باید بنویسم. تاحالا سعی نکردم وبلاگ داشته باشم و خب آپمی هم نیستم که به راحتی بتونه احساساتشو به اشتراک بذاره. پس فکر کنم طبیعیه که الان سختمه تایپ کنم.

چیشد که بلاگ زدم؟ یه دوستی رو به تازگی پیدا کردم که مطمئن نیستم حتی بخواد دوستم باشه. حقیقتش داره از ایران میره و میخواد توی سوئد باقی زندگیشو بسازه.منم امشب حدود یک ساعت پیش درحالی که با خودم کلنجار میرفتم که زود بخوابم وارد اینستاگرام شدم و اتفاقی اولین عکسی که جلوم ظاهر شد از همین دوستی بود که گفتم. دوستاش عکس دسته جمعی یا دو نفرشون رو باهاش پست کرده بودن و میگفتن دلمون برات تنگ میشه. سریع زدم روی عکس و دیدم که تگش کردن. وارد پیجش شدم اما پرایوت بود. پس ریکوئست دادم و یه نگاه به بیو و نمای کلی پروفایلش انداختم و یه لینک توی بیوش دیدم. یه وبلاگ. یادم افتاد وقتی پنجم یا ششم دبستان بودم چندین بار وبلاگ زدم، صرفا چون هیجان داشتم. خلاصه وارد لینک شدم و چندتا از پست هاشو خوندم که راجع به مهاجرتش نوشته بود. خیلی راحت حرف زده بود و از خوندن نوشته هاش لذت بردم.بعد به خودم گفتم نیوشا تو چرا نداری؟ و یه لحظه بهش قبطه خوردم. بعد از خوندن چند خط دیگه که حسابی احساساتم روشن شده بودن، از وبلاگش خارج شدم و دوباره رفتم توی اینستاگرام. چندتا استوری و پست جدید ازش دیدم و به دلیلی که نمیفهممش بغض کردم.بلافاصله رفتم توی تلگرام و بهش پی ام دادم. مکالمه ای نداشتیم چون آفلاین بود و وقتی آنلاین شد و جوابم رو داد من آفلاین بودم.

تو این حین گوشه ی ذهنم مشغول داشتن یه وبلاگ بود.تا بالاخره اومدم و این وبلاگو زدم.

نمیدونم چطور باید با بخش امنیتی مغزم کنار بیام تا بپذیره که راحت هرچی توش میگذره رو خالی کنه. خب راستش من از نظر خودم آدم سراسر نقصیم. از بچگی نوشتن خیلی آرومم میکرد. اما این آروم شدن بیش از حد بود و جاهایی برام خوب نبود. باعث میشد تمام عصبانیتم خالی شه و دیگه هیچی تو وجودم نمونه تا اون ریکشن مناسبی که باید میدادم رو به طرف مقابلم بدم. و این خوب نیست!

پس سعی کردم دیگه ننویسم. البته بخش زیادی از علت این ننوشتن هم اختصاص داشت به اینکه مامانم همیشه سعی داشت دقترچه خاطراتمو بخونه و این برای منی که سیستم امنیتی مغزم زیادی فعاله اصلا چیز دل نشینی نیست! پس نوشتن من به طور کامل به مدت حدود ۳ سال متوقف شد. بعد وقتی گوشی گرفتم و تلگرام نصب کردم و یکم حساسیت مامانم کمرنگ شد و دیگه دست از چک کردنم کشید، شروع کردم همه ی احساساتمو توی یه چنل نوشتن. یه چنل خصوصی که فقط خودم توش بودم. _الان که دارم مینویسم یه عالمه چیز یادم میاد که لازمه اینجا بگم اما وقت نمیشه_ چیزایی که اونجا مینوشتم حالمو خوب میکرد. با خودم کاملا صادق بودم و چیزایی رو اونجا میگفتم که نمیتونستم به کسی بگم هرچند چیز های خاصی نبودن.همیشه همینطوره. در لحظه نمیتونم حرف های توی ذهنمو به کسی بگم اما فقط کافیه یک هفته بگذره تا مثل آب خوردن همشو برای هر کسی تعریف کنم بدون اینکه از خودم خجالت بکشم.

حس میکنم رشته ی کلام از دستم در رفت. داشتم میگفتم که چنل خصوصی تلگرام داشتم. حقیقتا اون چنل رو دوست داشتم تا اینکه یک روز دقیقا یادم نمیاد چیشد اما دوستم متوجه اون چنل شد. بهم اصرار کرد تا توی چنل اَدِش کنم اما قبول نکردم. وقتی دید مصمم هستم و قبول نمیکنم ادش کنم دیگه اصرار نکرد و این از روی شعورش بود. اما خودم عداب وجدان گرفتم.چون خودش با من روراست بود و از من هم همچین انتظار داشت. راستش شاید بیشتر از عذاب وجدان ، ترس بود. میترسیدم که ازم دور شه. به دلیل فاکینگ شتی که بود من رفتم دوباره متن هایی که توی چنل نوشته بودم رو خوندم و دیدم هی دود! اینا چیزایی نیستن که بخوای از کسی مخفیشون کنی! واقعا خصوصی نیستن! و بعد دوستمو اد کردم. و این شد که دیگه اون چنل همه ی احساس امنیتشو از دست داد و دیگه نتونستم راحت باشم.

مثلا یک شب که حالم خیلی بد بود رفتم توی چنل و شروع به نوشتن کردم تا مثل همیشه عصبانیتم فروکش کنه اما دوستم همشو خوند و بلافاصله اومد سراغم.اون سعی داشت کمکم کنه اما من نمیخواستم. من توی چنل مینوشتم که مجبور نباشم با کسی راجع بهش حرف بزنم و دقیقا برعکس شده بود.

پس فهمیدم دیگه نمیشه از اون چنل استفاده کرد.بعضی شب ها که دلم برای عشق شیرینم تنگ میشد، میرفتم توی ‘واتپد’ و اونجا چیز هایی که دلم میخواست فقط به ‘اون’ بگم رو مینوشتم. اتفاقا امروز دیدم حدود بیست پارت شده و تو یه تصمیم آنی پابلیشش کردم.

الان این به فکرم رسید که بیست پارت شدنش معنی خاصی رو میده. اینکه بیست شب، حداقل بیست شب اونقدر حالم خراب بوده که تسلیم نوشتن شدم. خب حقیقتا زندگی قشنگی ندارم! و به عقیده ی خودم از لحاظ احساساتی و نه فیزیکی! دختر قوی ای هستم. از لحاظ فیزیک اصلا نمیشه روم حساب کرد!

فعلا شب خوش. 

 


آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها